پدر، خواهد ببرد زلفکان چون کمندش را


پسر حیران، که چون سازد گرفتاران بندش را

کند کوتاه، دست از زلف و از لعل شکر خندش


نداند کاین دو هندو، پاسبانانند قندش را

سپندش خال و دودش زلف و آتش، پرتو رویش


عبث بی دود میخواهی بر این آتش، سپندش را

نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف می ماند


کمانداری که داد از دست ارپیچان کمندش را

صبوحی آنقدر نگذاشت آن زلف تا برجا


که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را